بنام خداوند‌ج

دوستت دارم

بنام خداوند‌ج

دوستت دارم

ثروت چیست !؟ ــــــــــــــــــــ؟؟؟؟؟؟

 

روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،چقدر فقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر،مرد از پسرش پرسید:((نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟))
پسر پاسخ داد::((عالی بود پدر!)) پدر پرسید::((آیا به زندگی آنها توجه کردی؟))
پسر پاسخ داد:((بله پدر!)) و پدر پرسید:((چه چیزی از این سفر یادگرفتی؟))
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:((فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی دارم و آنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود،اما باغ آنها بی انتهاست!))

باشنیدن حرفهای پسر،زبان مرد بند آمده بود.پسر بچه اضافه کرد :((متشکرم پدر،تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!))
نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم مهر 1388| ساعت 7:11| توسط مهندس شکاک| 9 نظر

http://negahetaze.persiangig.com/image/0207.jpg

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید:((یک بستنی میوه ای چند است؟))پیشخدمت پاسخ داد:((50 سنت)).پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:((یک بستنی ساده چند است؟))در همین حال،تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:((35 سنت)).پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت :((لطفا یک بستنی ساده.))پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی،پول را به صندوق پرداخت و رفت.

وقتی پیشخدمت بازگشت،از آنچه دید،حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی،2 سکه ی 5 سنتی و 5 سکه ی 1 سنتی گذاشته شده بود-برای انعام پیشخدمت.

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم مهر 1388| ساعت 7:8| توسط مهندس شکاک| 6 نظر

http://dl3.glitter-graphics.net/pub/55/55365rhkietc7m6.jpg

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد ............

نوشته شده در شنبه هجدهم مهر 1388| ساعت 19:10| توسط مهندس شکاک| 21 نظر

وقتی می گویم دوستت دارم شاید تصور کنی تنها چند واژه ی ساده را در کنارهم گذاشته ام و جمله ای را بیان کرده ام اما...

این تنها یک جمله نیست!

دنیای لبریز از رویا های سبز و سرخ!                    همین جمله کوتاه ...!

آری همین چند واژه کوتاه خود کتابیست سر شار از معنا!

دوستت دارم  یعنی بی حضور تو زندگی برایم بی معناست

بی تو دنیای من به سردی می گراید و چشمانم بی فروغ میگردد!

یعنی قلب من منزلگاه توست و وجودم سرزمینی که تخت پادشاهیش را تنها لایق تو می داند

یعنی می خواهم در سایه سار نگاه پر مهرت لحظه ای بیا سایم و در پهنه ی پر احساس کلامت نفسی تازه کنم .

می خواهم در وسعت بی انتهایی قلب تو سکنی گزینم

و تا ابد تفرجگاهم آبی بی کران آسمان و سرخی شور انگیزه خورشید قلب تو باشد.

می خواهم تنها با تو زندگی کنم و در کنار تو          ........ تکیه گاهم تو باشی!

کبوتر سپید وجود من بی حضور تو جان خواهد باخت پس با من بمان تا زنده بمانم!

در انتظار وصالی خوش!

زیرا که زنده بودن بی حضور محبوب تنها مرگیست در بستر تنهایی و فراق!

همچو کوه بودم استوار قد بر افراشته بودم به بهانه سر سختی!

دم از قدرت می زدم در مقابل عاطفه چون سنگ مقاوم وبی نفوذ!

هرآنچه پیش آمد به طعنه ی انکار پس زدم وتو آمدی و چون قطرات نرم و زلال آب در من نفوذ کردی!

و آن کوه استوار در مقابل تو به زانو درآمد! نرم شد و غوغای درونش در آرامش نگاه پر مهر تو آرام گرفت و دید که بی حضور تو بی بهاست و سلام تو توان اوست!

پس وقتی می گویم دوستت دارم

تنها یک جمله نگفته ام!

دنیایی را به تصویر کشیده ام!

سر زمینی را از عمق وجود خویش...!

سر زمین دل و این کلام قلبیست که با هر تپش خود میگوید:

"" عاشقانه دوستت دارم فرشته ی من "

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد